داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

  دختر گوشه ی مقنعه ی خود را صاف کرد،کوله پشتی اش را جابجا کرد،به سمت ایستگاه تاکسی رفت.داخل اولین ماشین خطی مردی صندلی را عقب کشیده بود،سر را به پشتی تکیه داده و پاهایش را کنار فرمان گذاشته بود،خواب سبک ظهر یک روز گرم تابستانی را تجربه میکرد و مدام با دست چپ مگسی را که با سماجت کامل کنار گوشش وزوز میکرد،می پراند.با صدای ضربه به شیشه ی کنار راننده،گوشه ی چشمش را به زور باز کرد،دختری حدود بیست و سه چهار ساله،با چشمانی به سیاهی شب به او زل زده بود.کمی طول کشید تا بفهمد رویا میبیند یا واقعیت.از حالت خلسه که درآمد،خودش را با عجله جمع و جور کرد،شیشه را پایین داستان کوتاه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6ebrahimaae بازدید : 184 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 21:43